اسلایدر

داستان شماره 932

داستانهای باحال _داستان سرا

داستانهای همه جوره_داستانهایی درباره خدا_پیغمبران_امامان_عاطفی_ عشقانه_احساسی_ظنز_ غمگین_بی ادبانه و.............

داستان شماره 932

 

استغنای از خلق
 
هنگامی که اسکندر به عنوان فرمانده و پیشوای کل یونان انتخاب شد، از همه ی طبقات برای تبریک نزد او می آمدند. اما دیوژن، حکیم معروف یونانی، کمترین توجهی به او نکرد. اسکندر خودش به دیدار او رفت، شعار دیوژن، قناعت استغنا، آزادمنشی و قطع طمع از مردم بود. او در برابر آفتاب دراز کشیده بود. وقتی احساس کرد افراد فراوانی به طرف او می آیند کمی برخاست و چشمان خود را به اسکندر که با جلال و شکوه پیش می آمد خیره کرد، اما هیچ فرقی میان اسکندر و یک مرد عادی که به سراغ او می آمد، نگذاشت و شعار بی نیازی و بی اعتنایی را همچنان حفظ کرد
اسکندر به او سلام کرد وگفت: اگر از من تقاضایی داری بگو. دیوژن گفت: یک تقاضا بیشتر ندارم، من از آفتاب استفاده می کردم و تو اکنون جلو آفتاب را گرفته ای کمی آن طرف تر بایست. این سخن در نظر همراهان اسکندر خیلی ابلهانه آمد و با خود گفتند: «عجب مرد ابلهی است که از چنین فرصتی استفاده نمی کند
اما اسکندر که خود را در برابر مناعت طبع و استغنای نفس دیوژن، حقیر دید، سخت در اندیشه فرو رفت، پس از آن که به راه افتاد. به همراهان خود که فیلسوف را مسخره می کردند گفت: به راستی اگر اسکندر نبودم، دلم می خواست دیوژن باشم
گر آزاده ای بر زمین خسب و بس
مشو بهر قالی، زمین بوس کس

[ چهار شنبه 2 آبان 1393برچسب:استغنای از خلق, ] [ 21:55 ] [ شهرام شيدايی ] [ ]


صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 36 صفحه بعد